ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

ایلیا کاکل زری و داداشی

عید قربان مبارک

                      سلام بلاخره مراسم تدفین فرشته زمینی تموم شد باورش سخته ولی حقیقت داره اون دیگه بین ما نیست زنی که تو دنیا لنگه نداشت درسته مادر بزرگ من نبود ولی خیلی برام عزیز بود کاش گل پسرم بزرگ بودی و میفهمیدی چه موجود نازنینی بود فردا عید قربانه اول عید قربان تو عزیزم ایشالا  صدو پنجاه ساله شی گلم عیدت مبارک در ضمن ایلیا به همه نی نی های خوشگل این عید وتبریک میگه و واسه سلامتی وخوشبختی همگی دعا میکنه ...
16 آبان 1390

اولین برف امسال

سلام عید همگی مبارک ایام به کام اینجا تو شهر ارومیه داره برف میاد از اون برفایی که تا میخوره زمین اب میشه  یادش بخیر بچه که بودیم تا برف رو میدیدیم خوشحال میشدیم که ممکنه مدرسه تعطیل شه همگی پای تلوزیون مینشستیم واخبار میدیدیم  وتا میشنیدیم فردا مدارس تعطیله از خوشحالی بال در میاوردیم چقدر اسون به همه چی میخندیدیم و خنده هامون از ته دل بود. من و خواهرم و داداشم چون فاصله سنی مون کم بود خیلی با هم بازی میکردیم یادمه یه بار از بس برف باریده بود میشد از بالکن پرید تو حیاط و توی برفا غلت خوردچه ادم برفیای گنده ای با هم درست میکردیم ایلیا جونم تو هم زودتر بزرگ شو تا تو هوای برفی بریم کوچه و ادم برفی درست کنیم دلم لک زده واسه یه ب...
16 آبان 1390

عزیز دلم

خدایا دیشب  پنهانی برای چندمین بار به تو از دست گل پسر شکایت کردم اخه گل پسرم  الان کم مونده یک سالش بشه ولی تا حالا نشده زودتر از 12 بخوابه منم که خوابم میاد اصلا نمیتونم بدخلقیاشو تحمل کنم چشمام میره بهت گفتم میخوام شبا کمی زودتر از من بخوابه تا من بتونم کارای عقب مونده مو انجام بدم امشب عزیزم 11 خوابیده خدایا شکرت                     منم الان وقت کردم دوباره بیام به وبلاگ وبنویسم از لحظها ی که گذشت و خاطره شد تا یادمون نرود امروز خودت دو قدم بر داشتی من وبابا هر کدوم میگفتیم من تمرینش دادم وخیلی ذوق زده شدیم خدا کنه امشب...
16 آبان 1390

غم بزرگ

سلام الان که دارم مینویسم ٤ ساعت از بزرکترین غم زندگیمان میگذره اخه مادر بزرگ بابات به رحمت خدا رفته زنیکه من عاشقش بودم سرم از بس گریه کردم داره میترکه اصلا نمیتونم قبول کنم دیگه کنارمون نیست صداش هنوز توگوشمه که همش میگفت الیا اخه یه دفعه چرا باید اینطور میشد خدا یا ناشکری نمیکنم ولی کاش اجازه میدادی یه بار دیگه اون صورت ماهش رو میدیدم با راخر که جمعه دیدمش ٣ دفعه صورتشو بوسیدم الان کجاست چیکار میکنه دلم از الان براش تنگ شده همش دلش میخواست بابک ببرتشون کرمانشاه ازم چند بار پرسید نمیرین نمیدونم از این پس چطور به نبودنش عادت میکنیم
11 آبان 1390

قدمهای طلایی

سلام  5 شنبه با بابات رفتیم برات کفش خریدیم اونم چه کفشای خوشگلی من ارزو میکردم کاش پاهام مثل پاهای تو کوچولو بود خودم پام میکردم اخه منو بابا منتظر اولین قدمای خوشگلمون هستیم کفش گرفتیم تا تو تشویق بشی بتونی رو پاهای کوچولو وایستی مامان و بابا هر دو قبل 1 سالگی تونستن راه برن ولی شما گل پسر یه ذره تنبلی دوست داری همش بغل باشی این روزا تا میذارمت زمین دادت بلند میشه عزیزم نمیذاری من هیچکاری بکنم دیروزهم رفته بودیم ده خونه ی مادر بزرگ بابا اونا تو رو خیلی دوست دارن خصوصا بابا کد خدا ولی تو هر کاری کردیم بغلش نرفتی که نرفتی هوا این روزا خیلی سرد شده  من از ترس اینکه سرما نخوری هیچ جا نمیرم به امتحانای دانشگاهم کم مونده و...
7 آبان 1390

شعرهای ازمن در اوردی

اقا ایلیا دستش به هر چیزی میره                                             خسته نمیشه بهمه چی دست میزنه تاتی تاتی با اون پاهای کوچولو                                           به هرگوشه سر  میکشه مامانش داد میزنه &...
7 آبان 1390